شب دوم

  

     از سازمان که اومدیم بیرون . سارا گفت نفیسه بیا تا در دانشگاه پیاده بریم . هم یه پیاده روی کردیم هم بابام جان این کله هامون یه هوایی میخوره ...

    پیاده راه افتادیم به سمت میدون . توی راه سارا یه تماسی هم گرفت با مهنوش . سر راه مهنوشم دیدیمش . چند سالی میشد که ندیده بودمش . پشت نگاه من و مهنوش یه دریا حرف بود که نه من بزبون میاوردم نه اون . حرف خیلی زده شد . سارا گفت دفتر دستک هم که آوردی . مهنوش هم مهلت نداد انگار منتظر اشاره ما بود . شروع کرد ...........

خدایا من که اصلا آمادگی بحث های کاری رو نداشتم اولش سرسری فقط سرم رو تکون میدادم که یعنی آره همون که تو میگی .......

    بعد دیدم نه جدی جدی داره من رو هم جزو هیئت مدیره حساب میکنه . یک دفعه مثل اینا که تازه از خواب پریدن بلند شدم گفتم مهنوش جان . پلیز یه نمه صبر . مهنوش گفت چی شد یک دفعه تو که تا حالا با همش موافق بودی. خندم گرفته بود . گفتم بابام جان :..............

خلاصه بحث داغ شد . مهنوش هم واسه خودش غالطاقیه ها . ولی خب منم از اون بچه اصفهانیای بی زبون . حوصله نداشتم .قبلا سر این ماجرا با سارا حرفامون رو یکی کرده بودیم . و با اصل ماجرا راضی نبودیم . حالا این مهنوش می خواست با زبونن چرب و نرمش دو تا خر افسار شده  ......... 

     منم افتادم روی اون دنده . هرچی میگفت . یه سوال میزاشتم روش . حالیش کردم که اینایی که تو میگی فقط لایه ژلاتینی روی شیرینی توافقنامه ی شماست . مهنوش نفسش دیگه نا نداشت . یه کمی هم سرماخوردگی داشت . حالا هم افتاده بود رو دور تند سخنرانی . و نفسش داشت به شماره میوفتاد . سارا گفت بسه بابا بقیشو بزار ما بریم این دفتر دستک تو رو بخونیم . بعد نظر نهایی رو تا فردا پس فردا میدیم .

   با سارا راه افتادیم . از سی و سه پل تا پل فلزی حاشیه زاینده رود . واقعا چه صفایی .........

   فقط باید خدا رو شکر کرد .بخاطر اینهمه نعمت . اینهمه زیبایی . لذت واقعی .........

   با خودم گفتم تا حال و احوالم روبراهه یه باره برم دیدن مادر سارا ....... دور از جونم کلی شلوغش کرده بودم که مادرت همون روزی که از سفر بیاد من همون روز میام دیدنش . ولی حالا .........

نشد . مادر سارا خونه نبود .  نمی دونم .  شاید خدایی بود . که راهم رو گرفتم اومدم خونه . سر سیستم نشسته بودم بفکر پرستو افتادم . گفتم خوبه یه خبری از بچه ها بگیرم . ببینم حال مادرش چطوره ......

    شماره سحرناز رو گرفتم .........

خدایا . خدایا . خدایا................

سحرناز همینجور که از پرستو نقل قول میکرد و از احوال مامان پرستو میگفت . من نفسم داشت بند مبومد نمی دونستم چیکار کنم . جلوم مجسم شده بود .............

خدایا ........خدایا ........... دیگه پرستو هم ............

خدایا.......... خدایا ...........به این دختر . به مادرش .  توان مقاومت . توان تحمل . امید . امید به زندگی ..........عنایت کن . خدایا ........ خدایا..........  

شب اول.

اومدم اینجا تا فقط دلنوشته هام رو بتونم بنویسم .

اومدم اینجا بنویسم تا دفترچه یادداشتم دست اطرافیانم نیوفته ......

اومدم اینجا بنویسم .چون اینجا شاید راحت تر بنویسم .......

من نفیسه هستم . خیر سرم تحصیلاتم در حد کارشناسیه . جونه خودم مثلا رشته ام فنی بوده . ولی تا حالا سر هر کاری رفتم هیچ ربطی به رشته تحصیلیم نداشته .......

اینکه اینجا رو باز کردم . چون بریدم . بریدم ........... دارم از پا میوفتم .

اطرافم اونقدر اتفاقات تلخ و سنگین افتاده و در شرف وقوع که نمیدونم در برابر هر کدومشون چه باید بکنم .........

به اون خدایی که میپرستین و میپرستم ......... محتاج دعای خیرم .

منظرم دلسوزی و ننه قمر در آوردن نیستا .

منظورم دعاست . نه در حق من ...در حق اونهایی که محتاج دعای خیر سایر بنده های خداوند هستن ........