-
بازم شکر
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 01:21
بازم شکر اینقدر ذوق زده ام که فی الحال است که شست پام بره توی چشمام . آقا خیلییییییییییییی باحال بود . لابلای سی دی ها داشتم دنبال یه سی دی میگشتم . که یه صدایی نوایی داشته باشه با این احوالات ضدحال من همنوایی کنه .....یه سی دی دم دستم اومد عکس بود . بازش کردم ببینم باید جزء کدوم دسته بزارمش . چندتای اولش رو که دیدم ....
-
سال جدید .
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 08:50
حال و روز خوشی نیست . سال مزخرفی رو شروع کردم . مردشور دنیا رو ببرم . از سر تا تهش .........
-
لیلی و مجنون در مسنجر
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1385 14:36
گله می کرد ز مجنون لیلی که شده رابطه مان ایمیلی حیف از آن رابطه انسانی که چنین شد که خودت میدانی عشق وقتی بشود دات کامی حاصلش نیست بجز نا کامی نازنین خورده مگه گرگ تو را؟ برده یا دات کام و دات ارگ تو را؟ بهرت ایمیل زدم پیشترک جای سابجکت نوشتم به درک به درک گر دل من غمگین است به درک گر غم من سنگین است به درک رابطه گر...
-
زیر نور خورشید
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 18:40
رفته بودم چند روزی در سواحل نیلگون ..... آی خوش گذشت . افتاب گرفتیم . برونزه شدیم . جای شما هم خالی
-
روز پدر بود ...
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 11:00
دیروز بود . روز پدر ... دلم میخواست یه جوری دلش رو شاد میکردم . ولی ..... ولی از دست کاری بر نمیومد . از بی لیاقتی خودمه . آره . قبول دارم . انگار ........ راست ماجرا اینه که تنها پشت و پناهی که بعد از خدا بهش امید دارم پدرم بوده و هست . تنها کسی که توی این خونه تغریبا منصفانه و منطقی قضائت میکنه . بی طرف ...... البته...
-
شب پدر
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 19:36
باید فکر هدیه ای بود که پدر رو شاد کنه .
-
غلط کرد اسمش رو گذاشت مادر......
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 12:09
خسته شدم از دستِ نامرد و بی عاطفه ی مادر . در طول عمرم فقط ... وقتی حالم به هم میخورد و پرستار اورژانس یا سی سی یو بالای سرم فشار خون میگرفت نگاهش مادرانه میشد ... وگرنه ..... در طول عمرم موقعیتهای زیادی برام پیش اومد که همونکه اسمش توی شناسنامم به عنوان مادر ذکر شده . خرابش کرد . گند زد به سرتاپام ... و جالبی ماجرا...
-
لبنان و ما مسلمونا
شنبه 7 مردادماه سال 1385 05:44
حذب فقط حذب الله . این روزها همگی دلهامون برای بروبچ لبنانی غمگین . حتی من که زیادی خونسردم ....... ولی چی بگم وقتی از گوشه و کنار حرفهایی در مورد حضرات بزرگان دولتی عرب میشنویم . امان از دست شیطان صفتی امریکا از همون روزها فکر چنین روزگاری رو کرده بود ...... خیلی راحت میتونه اعراب رو زیر فشار بگذاره . برای تمام...
-
شب هفتم
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 00:24
دلم سخت گرفته . امشب به قول این کوله پشتی شب آرزوهاست ....... یعنی .. ممکنه منم بتونم با خدای خودم خلوت کنم ؟؟؟
-
به بهانه ی روز مادر ......
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 06:12
هی هی هی ..........دلم نیومد امروز که روز مادرِ اینجا رو این ریختی بزارم بمونه . چیکار کنم . وقتی اینا این ریختی میرن روو اعصاب آدم . کلله سحری بلندم کردن نفیسه پاشو میخواییم بریم باغ رضوان سر قبر مادربزرگ . اونقدر گیج بودم که اصلا نمیفهمیدم . با چه زوری بلند شدم دیدم ساعت چهارو نیمه . میگم حالا ؟؟؟؟؟ می فرمایند آره...
-
شب ششم .... اون روی سگیم.
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 01:12
اون روی سگیم بالا بود و اومدم پای نت . اصلا اومدم ای نت تا مشغول بشم و اینقدر با این خانواده ی معظم کلله نگیرم . به محض اینکه آن شدم لیست آفلاین های بی سروته بعضی این حضرات انقلابی ردیف شد جلوم . تازگی با یک فصل دعوا از شر یکیشون راحت شده بودم . حالا یکی دیگشون تا دیده فلسطین داغ شده لیست کرده هرچی از هرجا پیدا کرده و...
-
شب پنجم .....و خواستگاری ....
شنبه 24 تیرماه سال 1385 05:10
خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشکل خرک از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت خر...
-
شب چهارم
یکشنبه 11 تیرماه سال 1385 05:57
میدونی گاهی روزگاری بر آدم میگذره که ........ دیشب بود داشتم به خودم . و به اتفاقاتی که یکی پس از دیگری دچارش میشم . ....... و خدا فکر میکردم . باید ............ باید یه رابطه ی خداو بندگی توش پیدا کرد ...باید . چون وجدانن توی به وقوع پیوستن هیچ کدومش من نقش مهمی نداشتم . .....خستم .خسته . نپرس چرا . آخه دیگه داره از...
-
شب سوم
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 02:57
دلم تا چند یارب خسته باشد در لطف تو تا کی بسته باشد دلتنگم خدای من ....دل تنگ . بهاری که گذشت ....... شاید سخت ترین بهار عمرم بود
-
شب دوم
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1385 06:47
از سازمان که اومدیم بیرون . سارا گفت نفیسه بیا تا در دانشگاه پیاده بریم . هم یه پیاده روی کردیم هم بابام جان این کله هامون یه هوایی میخوره ... پیاده راه افتادیم به سمت میدون . توی راه سارا یه تماسی هم گرفت با مهنوش . سر راه مهنوشم دیدیمش . چند سالی میشد که ندیده بودمش . پشت نگاه من و مهنوش یه دریا حرف بود که نه من...
-
شب اول.
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 00:36
اومدم اینجا تا فقط دلنوشته هام رو بتونم بنویسم . اومدم اینجا بنویسم تا دفترچه یادداشتم دست اطرافیانم نیوفته ...... اومدم اینجا بنویسم .چون اینجا شاید راحت تر بنویسم ....... من نفیسه هستم . خیر سرم تحصیلاتم در حد کارشناسیه . جونه خودم مثلا رشته ام فنی بوده . ولی تا حالا سر هر کاری رفتم هیچ ربطی به رشته تحصیلیم نداشته...